خواجوی کرمانی:ز دل آنچنان آتشی برفروخت که مر ماهیان را برو دل بسوخت
❈۱❈
ز دل آنچنان آتشی برفروخت
که مر ماهیان را برو دل بسوخت
بگفتا که یک سال باشد که من
ز ایران جدا گشتم و انجمن
❈۲❈
جدا از منوچهر شاه جهان
در اینجا گرفتار درد و غمان
ندانم شب و روز سامان خویش
دوای دل ریش بریان خویش
❈۳❈
گرفتار نفس هوا و هوس
نکردیم ز اندوه یک لحظه بس
کنون جمله گردان ایران زمین
به ما آرزومند و ما خود به چین
❈۴❈
چو میلاد و گشواد و شنگوی شیر
چو اوزید شاه آن سوار دلیر
درین بحر گرداب خون مانده دیر
بماندیم سرگشته و دستگیر
❈۵❈
به هرحال کشتی برانید زود
که از آب آیم برون همچو دود
نمانم نهنکال و یال ورا
نه آن گرز و کوپال و بار ورا
❈۶❈
مبادا درین روی دریای آب
دگر ره درآیند پر پیچ و تاب
براندند کشتی هم اندر شتاب
به تندی و تیزی چو پران عقاب
❈۷❈
به روز دویم چون که شد چاشتگاه
فغانی ز بالا برآمد به ماه
یکی نعره زد دیدبان دلیر
که ای سام فرخ پی شیرگیر
❈۸❈
به بالای کشتی برآ تا شگفت
ببینی ز بال و ز بالا و کفت
یکی دود بینم دوان و دمان
همی پیچد آن دود تیره روان
❈۹❈
چو کوه گرانی در آن روی بحر
همی آید از قهر مانند زهر
ندانم چه چیز است ای نامدار
ایا پهلوان سام یل هوشدار
❈۱۰❈
گمانم چنین است که دود گران
نهنکال باشد که آید روان
ازو برحذر باش ای نامدار
که دیوی عظیم است با گیر و دار
❈۱۱❈
اگر نسبت از وی ترا بدرسد
چه باشد سرانجام با نیک و بد
چنین داد سام نریمان جواب
چه دارید ای سرکشان پیچ و تاب
❈۱۲❈
توکل به دادار و یزدان ما
که هست او به قدرت نگهبان ما
مرو را رسد کردگاری و بس
هم او را رسد شهریاری و بس
❈۱۳❈
بگفت و مسلح بشد سام گرد
باستاد آن شیر با دستبرد
که تا کی درآید نهنکال دیو
برآرد به رویش فغان و غریو
❈۱۴❈
همی آمد آن دیو مانند کوه
ابا هیبت و دستگاه و شکوه
دو تا شاخ همچون چناری به سر
به همراه بودیش دیوان نر
❈۱۵❈
ازو ماهیان در گریز آمده
ابا هیبت و با ستیز آمده
چو ان کوه نزدیک آمد ز دور
تو گفتی که بستد ز خورشید نور
❈۱۶❈
هراسید دلها ز آثار او
بترسید جانها ز دیدار او
بلای جهان بد نهنکال دیو
که آمد دمان پرخروش و غریو
❈۱۷❈
یکی نعره زد دیو سر پرشتاب
که لرزید بر خویش دریای آب
پس از نعره گفت او که ای سام شیر
نگهدار پای خود اکنون دلیر
❈۱۸❈
ترا من به دست تباهی دهم
درین ژرف دریا به ماهی دهم
منم شاه دیوان روی زمین
نباشد چون من کس به ماچین و چین
❈۱۹❈
شود پیش دستم تن کوه پست
ترا نیست بر پای من زور دست
چو قلواد گفتار او را شنید
یکی نعره بر دیو نر برکشید
❈۲۰❈
که ای دیو بدگوهر تیره کار
ترا بخت برگشت از روزگار
نباشد ترا زهرهای تیره جان
که تا نام ساو آوری بر زبان
❈۲۱❈
همانا که همچون تو دیوی هزار
بکشتست مر سام در کارزار
چو بشنید در لحظه آن دیو نر
یکی قهقهه برکشید از جگر
❈۲۲❈
که چون من کسی نیست از دیوها
که تو کشته باشی به جور و جفا
مرا نام باشد نهنکال دیو
جهان شد ز من پرخروش و غریو
❈۲۳❈
چو قلواد گفتا او را شنید
یکی نعرهای از جگر برکشید
کامنت ها