کمال خجندی:خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی باری برم خیالی چون نیستم وصالی
❈۱❈
خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی
باری برم خیالی چون نیستم وصالی
ای باد کی گذارت زآن سو مجال باشد
بیماری و نباشد دانم ترا مجالی
❈۲❈
امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان
کو را به هیچ وقتی وقتی نبود و حالی
چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه
دیدم تسلل دور آمد مرا سؤالی
❈۳❈
از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا
گر ابرویت نماید دیوانه را ملالی
میخواست گل که خود را مالد برآن بناگوش
آن شوخ بی ادب را بایست گوشمالی
❈۴❈
همکاسه سگانت سازی من گدا را
گر کوزه گر بسازد از خاک من سفالی
روی نو بر نتابد از زلف سایه ای هم
داری ز سایه خود از ناز کی ملالی
❈۵❈
دارد کمال با خود زلفش نرا مقید
دارند ماهرویان در دلبری کمالی
کامنت ها