کمال خجندی:هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی
❈۱❈
هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی
چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی
فرهاد شکایت ز دلی داشت نه از سنگ
جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی
❈۲❈
رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت
ای جان فرومایه تو باری چه قماشی
هر نیر که بر سینه زدی گو دل و جان هست
فارغ ز چه بنشینی و بیگانه چه باشی
❈۳❈
زاهد چه به چنگ آری ازین شهرت و گلبانگ
گیرم که چو بوبکر رهابی شده فاشی
کس فهم نکرد از خط لب نقش دهانش
مفهوم نشد نکته مبهم به حواشی
❈۴❈
بشکست کمال از سخنت قدر کمالین
چون از گهر و لعل سپاهانی و کاشی
کامنت ها