کمال خجندی:بگذار در آن کوی من اشک فشان را تا دیده دهد آب گل و سرو روان را
❈۱❈
بگذار در آن کوی من اشک فشان را
تا دیده دهد آب گل و سرو روان را
مپسند بران رخ که فتد سایه گلبرگ
گلبرگ تحمل نکند بار گران را
❈۲❈
دشوار کشد نقش دو ابروی تو نقاش
آسان نتوانند کشیدن دو کمان را
گفتم که لبت زیر دو دندان چو بگیرم
دارم نگهش گفت نگه دار زبان را
❈۳❈
غیر از دل عاشق چو نشد چیز بتان گم
این طرفه چه کردند دهان را و میان را
بوسی دو لبش گفت بیا و ذقن یار
شد ضامن آن وعده هم این را و هم آن را
❈۴❈
بگرفت کمال آن ذقن اکنون به تقاضا
آری بدل خصم بگیرند ضمان را
کامنت ها