کمال خجندی:دل از آن غمزه بسی شاکر و بس خشنودست کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست
❈۱❈
دل از آن غمزه بسی شاکر و بس خشنودست
کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست
کشته عشق رخ اوست گل رنگین نیز
دامنش بیسیبی نیست که خون آلودست
❈۲❈
گفتی از خاک در خویش فرستم گردی
همچنان چشم رجا بر کرم موعودست
بخشی از خوان ملاحت به جگر سوختگان
بده امروز که حلوای لبت بی دودست
❈۳❈
به جفا دور شدن از نو نباشد محمود
هر کجا پای ایازست سر محمودست
سفر عشق تو بی واسطه راهبری
حد ثانیست که این ره ره تا محدودست
❈۴❈
گر به سودای بیان عمر زیان کرد کمال
این که سر در قدمت سود سراسر سودست
کامنت ها