کمال خجندی:سگ کویش به من دربند باری است عزیزی را سر و سودای خواری است
❈۱❈
سگ کویش به من دربند باری است
عزیزی را سر و سودای خواری است
مرا هست از سگش هم چشم باری
گدا را آرزوی شهر یاری است
❈۲❈
چو آید در حریم دل خیالش
بر آن در کار دیده برده داری است
لبش خواهم سپرد اکنون به دندان
که راه و رسم عاشق جان سپاری است
❈۳❈
به پای سرو و گل از لطف سیرت
هنوز آب روان در شرمساری است
اگر صد پیرهن در گل بپوشند
به دور روی نو از حسن عاری است
❈۴❈
کمال ار سر در آرد با نو آن زلف
مخور بازی که آن از شانه کاری است
کامنت ها