کمال خجندی:چشمت به غمزه کشن من بیگناه را خود زلف را چه گویم و خال سیاه را
❈۱❈
چشمت به غمزه کشن من بیگناه را
خود زلف را چه گویم و خال سیاه را
با آه و روی زرد ز خالت شدیم دور
باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را
❈۲❈
مردم ز مه حساب گرفتند سالها
نگرفت در حساب جمال تو ماه را
جوهر که قیمتی است کشندش به احتیاط
من هم به دیده می کشم آن خاک راه را
❈۳❈
از همت گدای تو باشد فرو هنوز
بی عرش اگر کشند شهان بارگاه را
سلطان حسن گو سوی دلها نظر گمار
ملک آن اوست کو بنوازد سپاه را
❈۴❈
نام کمال خواجه که درویش خوانده ای
درویش خوانده ای به غلط پادشاه را
کامنت ها