کمال خجندی:عمریست که با او دل مسکین نگران است ما در غم و او شادی جان دگران است
❈۱❈
عمریست که با او دل مسکین نگران است
ما در غم و او شادی جان دگران است
ای باد مبر خاک کف پاش به هر سو
کان روشنی دیده صاحب نظران است
❈۲❈
تا بلبل و گل بافته بویت به گلستان
این نعره زنان از غم و آن جامه دران است
گر بر دل مجروح رسد نیر نو سهل است
این هم گذرد چون همه چیزی گذران است
❈۳❈
دات نتوان گفت که بر سینه عذاب است
بارت نتوان گفته که بر دیده گران است
هم عمر به آخر شده و هم بسته به پایان
این راه مطلب را به کنار ونه کران است
❈۴❈
گر ریختن خون کمال است مرادت
ما نیز بر آنیم که تیغ تو بران است
کامنت ها