کمال خجندی:گر یار مرا با من مسکین نظری نیست ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
❈۱❈
گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
❈۲❈
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که از هم اثری نیست
گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست
❈۳❈
هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست
❈۴❈
زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازینت گذری نیست
کامنت ها