کمال خجندی:اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت به خنده نمکین شور در جهان انداخت
❈۱❈
اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت
به خنده نمکین شور در جهان انداخت
گرفت روی زمین را به غمزهای آنگاه
کمند زلف سوی ماه آسمان انداخت
❈۲❈
چو دل برفت در آن زلف، غمزه زد تیرش
ز ساحریست به شب تیر پر نشان انداخت
به پسته دهنت جز سخن نمی گنجد
شکر به مغلطه خود را در آن میان انداخت
❈۳❈
و چرا ز خوان جمالت نصیب من نرسید
خط تو کاین همه سبزی بروی خوان انداخت
بوقت بوس برد خجلت از گرانی خوبش
سری که سابه بر آن خاک آستان انداخت
❈۴❈
کمال بر قدمت سر چگونه اندازد
ز دور هم نظری چون نمی توان انداخت
کامنت ها