کمال خجندی:مرا بر رخ از دیده خون آمد است که اشک از چه بر من برون آمد است
❈۱❈
مرا بر رخ از دیده خون آمد است
که اشک از چه بر من برون آمد است
کجا ایستد از چکیدن سرشک
که این شیشه ها سرنگون آمد است
❈۲❈
دل آمد بخود در چه آن زقن
که زندان علاج جنون آمد است
گرفتم حساب جمالش به ماه
رخ او ز صدمه نزون آمد است
❈۳❈
کسی برد ازو بوی چون عود سوز
که آنجا به سوز درون آمد است
دهانش به ابرو به نقش من است
چو میمی که در پیش نون آمد است
❈۴❈
از قند سخن ساخت حلوا کمال
به بینید باران که چون آمد است
کامنت ها