کمال خجندی:بار از ستیزه کینه باران بجد گرفت آزار ریش په نگاران بجد گرفت
❈۱❈
بار از ستیزه کینه باران بجد گرفت
آزار ریش په نگاران بجد گرفت
دیدند عاشقانش و آغاز گریه کرد
گفتم درا به خانه که باران بجد گرفت
❈۲❈
دل با خیال آنکه سپاهان مبارکند
سودای زلف و خال نگاران بجد گرفت
افتاده را چو چاره نباشد ز دستگیر
بیچاره زلف یم عذاران بجد گرفت
❈۳❈
کردند خاص و عام همه نسبتش به هزل
زاهد که طمعن باده گساران بجد گرفت
پیر مرید گیر چو لولی مفت فتاد
سوی کسان چو آپنه داران بجد گرفت
❈۴❈
بی روی پار چشم نرت گریه را کمال
این بار چو ابر بهاران بجد گرفت
کامنت ها