کمال خجندی:آن جگر گوشه ز خون دل ما بس نکند مست شد چشمش ازین باده چرا بس نکند
❈۱❈
آن جگر گوشه ز خون دل ما بس نکند
مست شد چشمش ازین باده چرا بس نکند
غمزه را گر بزند زلف به بندد به دو دست
هرگز این از ستم و آن ز جنا بس نکند
❈۲❈
نشکیید دل پرخون من از صحبت یار
غنچه از همدمی باد صبا پس نکند
به غلامئ دل من چو گواه آری خال
خط برون آورد آن رخ بگوا بس نکند
❈۳❈
دل در ابروی تو خالی ز دعاگونی نیست
هر که محراب نشین شد ز دعا بس نکند
گرچه صد ناوک از آن غمزه مرا برجانست
این قدر زخم زنو جان مرا بس نکند
❈۴❈
از سر کوی تو هرگز نشود دور کمال
نا در مرگ ز در پوزه گدا بس نکند
کامنت ها