کمال خجندی:دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را داغی بکش به سینه غلام کمینه را
❈۱❈
دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را
داغی بکش به سینه غلام کمینه را
زینسان که مشک زلف ترا سر نهاده است
گردن کشی چراست به تو عنبرینه را
❈۲❈
ترسم بر ابروی تو نهادن دل ضعیف
کز طاقها شکست فتد آبگینه را
خال رخت ز بنده بدزدید عقل و دین
شب با چراغ یافت متاع بهینه را
❈۳❈
در لطف اگر چه دهان و لبت یکی است
ما چشم کرده ایم ز خاتم نگینه را
درهاست در سفینه شعرم که پیش شاه
آنها کشم به بنده ببخشد خزینه را
❈۴❈
شاه از تو گر سفینه طلب میکند کمال
باید روانه ساخت به دریا سفینه را
کامنت ها