کمال خجندی:دی چاشتگه ز چهر فکندی نقاب را شرمنده ساختی همه روز آفتاب را
❈۱❈
دی چاشتگه ز چهر فکندی نقاب را
شرمنده ساختی همه روز آفتاب را
تیغ ترا چه حاجت رخصت به خون ماست
بر خلق تشنه حکم روانست آب را
❈۲❈
بینم چشم مست تو بیمار سرگران
این است شیوه مردم بسیار خواب را
دل سوخت در سماع و نمی ایستد ز چرخ
رقصی ست گرم بر سرآتش کباب را
❈۳❈
ای پرده دار حال دلم بین و عرضه دار
با شهریار قصه شهر خراب را
عاشق کشی ثواب بود در کتاب عشق
آن شوخ هم ز دست نداد این ثواب را
❈۴❈
گفتی مگر به صورت من عاشقی کمال
صورت ندیده چون بنویسم جواب را
کامنت ها