کمال خجندی:دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند خواب در چشم پر آب نگرانش بستند
❈۱❈
دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند
خواب در چشم پر آب نگرانش بستند
هر کجا بود در آفاق دل شیدانی
کارسن زلف تو در گردن جانش بستند
❈۲❈
نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو
چون سر از خاک بر آورد میانش بستند
خواست سوسن که کند وصف قد سرو سهی
پیش بالای بلند تو زبانش بستند
❈۳❈
تیر مژگان تو هرگاه که بنشست بدل
مرهمی بود که بر ریش غمانش بستند
نکته ای خواست بگوید ز میان تو کمال
با تبسم ز لبت راه گمانش بستند
کامنت ها