کمال خجندی:دوش باد سحری زلف تو می افشانید جان بدر میشد از آن حلقه که می جنبانید
❈۱❈
دوش باد سحری زلف تو می افشانید
جان بدر میشد از آن حلقه که می جنبانید
بافت بوی تو و چون زلف تو گردیده بسر
آنکه در مجلس ما مجمره می گردانید
❈۲❈
وعظ در مجلسیان هیچ نمی کرد اثر
درد مند نو زد آمی همه را گریانید
آنهب افسون کنان پرسش دلها فرمود
ب انی بر سوختگیها نمکی افشانید
❈۳❈
دودها از خط و خال تو ز هر سه برخاست
پرتو روی تو نا باز کرا سوزانید
بوی خون می دمد از خاک شهیدان غمت
این نه خونیست که با خاک توان پوشانید
❈۴❈
غمزه تا چند کنی رنجه به آزار کمال
که بصد تیغ نخواهد ز تو دل رنجانید
کامنت ها