کمال خجندی:گفتمش حال دل گمشده دانی چون شد گفت با ما چو در افتاد همان دم خون شد
❈۱❈
گفتمش حال دل گمشده دانی چون شد
گفت با ما چو در افتاد همان دم خون شد
پارسایان که نظر از همه می پوشیدند
چشم تان تو دیدند و همه مفتون شد
❈۲❈
تا لب جام گرفت از لب لعلت رنگی
ای با خرقة ازرق که بمی گلگون شد
ما چو شمعیم که از سر زنش دشمن و دوست
سوز ما کم نشد و آتش دل افزون شد
❈۳❈
تا نگویند به پیش تو مرا آبی نیست
اشکم از دیده به بیرون شدنت بیرون شد
مطرب از گفته او گر غزلی خواهد خواند
گوش دارید که در سخنش موزون شد
❈۴❈
مینوشتی سخن از وصف تو دوشینه کمال
هرچه آمد به زبان قلمش مقرون شد
کامنت ها