کمال خجندی:مه نامهربان من وفاداری نمیداند بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند
❈۱❈
مه نامهربان من وفاداری نمیداند
بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند
چو دادم دل بدست او به پای محنت افکندش
چه دانستم من بیدل که دلداری نمی دانند
❈۲❈
به نزدیک طبیب احوال درد خویش می گفتم
ولی او چاره این نوع بیماری نمی داند
چه سود از ناله و زاری برین در داد خواهانرا
که سلطان حال مسکینان بازاری نمی داند
❈۳❈
مراد خاطر ما نیک میداند حی اما
تغافل می کند زانسانه که پنداری نمی داند
لب و دندان چون اونی بکام چون منی اولی
که کسی شیرین تر از طوطی شکرخواری نمی داند
❈۴❈
کمال از خلق نتوانست پوشیدن نظر بازی
که او رندست و چون زهاد طراری نمی داند
کامنت ها