کمال خجندی:دارم اندک روشنائی در بصر بی جمال او ولی فیه النظر
❈۱❈
دارم اندک روشنائی در بصر
بی جمال او ولی فیه النظر
چشم مشتاقی براه انتظار
خاک شد وز خون دیده خاک تر
❈۲❈
سرخ گردد هر که از هر سو دوید
اشک ما سرخ از دویدن شد مگر
من شکرها خوردم از شکر لبش
راست فرمودند تجزیه من شکر
❈۳❈
چشمه او افتاده در دلهای ماست
همچو مستی در دکان شیشه گر
شب زدم سر بر در و دیوار او
چون سحر شد باز بردم دردسر
❈۴❈
گریه بیدادش نشست از دل کمال
لایزیل الماء نقشة فی الحجر
کامنت ها