کمال خجندی:نیست از سوز تو جان را نه گریز سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
❈۱❈
نیست از سوز تو جان را نه گریز
سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
ورنه گریز آرزو میبرم آن سوز زهی آتشطبع
خاطرم میکشد آن تیغ زهی خاطر تیز
❈۲❈
گفتههای زلف کجم دار به دست و مگوی
ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز
نیست شرط ادب ای گرد بر آن در منشین
زحمت خود برای باد از آن که برخیز
❈۳❈
خلق گویند گریز از ستم زلف و رخش
روز روشن به چنین بند چه امکان گریز
هرکه خواند از سخنم وصف رخ خوب تو گفت
نکند کس به ازین معنی نازک انگیز
❈۴❈
دست زد در رسن زلف تو دزدیده کمال
بافتی دزد در دستش هم از آنجا آویز
کامنت ها