کمال خجندی:طبیب عشق به خون گو بساز شربت عاشق که نیست در خور بیمار جز غذای موافق
❈۱❈
طبیب عشق به خون گو بساز شربت عاشق
که نیست در خور بیمار جز غذای موافق
از آن متاع که عاشق بیار خویش فرستد
مراست جانی و آن نیز نیست تحفه لایق
❈۲❈
رقیب سعی نماید چو غمزه نو بخونم
بود موافق غماز فکر و رأی منافق
دلم به زلف تو چون پی برد به سر میانت
که کس به ذهن پریشان نکرد فهم دقایق
❈۳❈
اگر دهان تو گویند هست و نیست ز تنگی
نه کاذبند درین نکته عاشقان و نه صادق
پزم خیال تجرده ولی ز زلف بتانم
در آمدست به گردن هزار گونه علایق
❈۴❈
کمال روی تو دید و ز شوق در سخن آمد
شود هر آینه طوطی ز عکس آینه ناطق
کامنت ها