کمال خجندی:ز حسرت خاک شد این چشم غمناک به خاک ار پا نهی باری برین خاک
❈۱❈
ز حسرت خاک شد این چشم غمناک
به خاک ار پا نهی باری برین خاک
نکر آموخت آن چشم از تو شوخی
چه زود استاد شد شاگرد چالاک
❈۲❈
معلقها زند از شادی آن صید
که آویزی پس از بسمل به فتراک
چو از رخ خوی به دامن پاک سازی
شود پاکیومتر آن دامن پاک
❈۳❈
ز شبگردی چه ترسم بار در چشم
ندارم روز روشن از عسس پاک
به مرگ محتسب کم خور دل غم
به مقدار مصیبت جامه زن چاک
❈۴❈
کمال از خس شپارد کمترت دوست
مگر در دوستی افتاد خاشاک
کامنت ها