کمال خجندی:بر آمد جان ز شوق آن دهانم بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
❈۱❈
بر آمد جان ز شوق آن دهانم
بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
گریبانم ز دست خود چه دوزی
ه از دست تو بازش می درانم
❈۲❈
ز تو می پرسم و می گویم از شوق
سخن می گویم و در می چکانم
چو در گفتار می آری لب خویش
شکر می چینم و جان می فشانم
❈۳❈
اگر بویت به من جانی رساند
چه می ترسی یکی را صد رسانم
مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی
ترا دانم من این و آن ندانم
❈۴❈
کمال از جانستانش رنجه شد گفت
چه می رنجی حق خود می ستانم
کامنت ها