کمال خجندی:خیال چشم و ابرویت شبی در خواب میدیدم تو گویی جادوان مست در محراب میدیدم
❈۱❈
خیال چشم و ابرویت شبی در خواب میدیدم
تو گویی جادوان مست در محراب میدیدم
ز دست چشم و دل آن دم تن غمدیدهٔ خود
گهی در آتش محنت گهی در آب میدیدم
❈۲❈
را تمنای رخ و زلفت چو میکردم در آن سودا
به روز روشن آن ساعت شب مهتاب میدیدم
به گرد خاطر غمگین چرا گشتی می رنگین
گر از جام لبت جان را دمی سیراب میدیدم
❈۳❈
چو خاک آستان تو همیآید به چشم من
گشاده بر در بختم دری ز آن باب میدیدم
ز هجرت سوختم راحت نمیکردم تمنایی
ولی هرگونه محنت را بیاسباب میدیدم
❈۴❈
کمال خسته را هر دم به یاد لعل دربارت
روان از چشمه چشمش عقیق ناب میدیدم
کامنت ها