کمال خجندی:دل نیست بدستم بر دلبر چه فرستم جان هست ولی چیز محقر چه فرستم
❈۱❈
دل نیست بدستم بر دلبر چه فرستم
جان هست ولی چیز محقر چه فرستم
غم نیست از بنم که فرستم سر و جانش
اندیشه از این است که بر سر چه فرستم
❈۲❈
از دیده به خاک در او جز گهر اشک
نقدی که رسانند روانتر چه فرستم
گر دل طلبد مرهم ریشه بسر نیش
زآن غمزه بدل جز سر نشتر چه فرستم
❈۳❈
با دست همین از نو بدست من مفلس
جز ناله و فریاد بر آن در چه فرستم
بیرون ز دعایی که برآید سحر از دست
دستم ندهد تحفه دیگر چه فرستم
❈۴❈
چون بر در و بام تو نخواهم که پرد مرغ
من خود ببرم خط بکبوتر چه فرستم
شرق لب چون قند نوآم گرچه بسی هست
پیش تو سخنهای مکرر چه فرستم
❈۵❈
زینسان که کمالست ز هجران تو گریان
با نامه برت جز غزل تر چه فرستم
کامنت ها