کمال خجندی:از حال دل به دوست نه امکان گفتن است بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
❈۱❈
از حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنای
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
❈۲❈
آن را که دل سوی جم می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونش به گردن است
جان نگذرد ز کوی نو کان عندلیب غیب
مرغی است کش خطیره قدسی نشیمن است
❈۳❈
عاشق شکسته پاش نه در پیش نست و بس
هر جا رود چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی سخن وصل از آن دهن
باور مکن که آن سخن نامعین است
❈۴❈
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
کامنت ها