کمال خجندی:من طاقت دوری ز رخ یار ندارم جز بردن بار غم او کار ندارم
❈۱❈
من طاقت دوری ز رخ یار ندارم
جز بردن بار غم او کار ندارم
صد بار فزون چاکر درگاه خودم خواند
با این همه در خدمت او بار ندارم
❈۲❈
آه از من دلخسته که می میرم و در دست
ندیر علاج دل بیمار ندارم
با عشق بر آمیختم و ترک خرد گفت
یعنی که سر صحبت اغیار ندارم
❈۳❈
خواهم که به روی تو کنم روزه شبی را
اینست که آن دولت بیدار ندارم
گر مرتبه خدمت سگبان نو یابم
فرمان سگانت برم و عار ندارم
❈۴❈
گویند کمال از سر کویش سفری کن
با بسته ام و فوت رفتاره ندارم
کامنت ها