کمال خجندی:در سر زنجیر زلف او من بی عقل و دین بار در پیچیدهام هذا جنون العاشقین
❈۱❈
در سر زنجیر زلف او من بی عقل و دین
بار در پیچیدهام هذا جنون العاشقین
دی طبیب آمد به پرسش بر سر بالین من
گفت بینم زحمت تو گفتمش زحمت مبین
❈۲❈
پیش لب خال سیه را آن دو رخ گر جای داد
سادگی باشد مگس را بر شکر کردن امین
چون روی ای نیر از آن ترکش روان منشین بخاک
و به قد بار میمانی با بر جان نشین
❈۳❈
لطف اندامت که پیراهن به دامن می نهفت
ترسم از ساعد که ننهد در میان با آستین
آستین بوست چو کس را بر نمی آید ز دست
دامن از ما خاکیان چون زلف باری در مچین
❈۴❈
با نشان در پیش تیغم یا نشین پیش کمال
من نخواهم عمر بی تو با چنان کن با چنین
کامنت ها