کمال خجندی:دل است جایش و با دیده فتاده به خون بدین خوشیم که باری از این دو نیست برون
❈۱❈
دل است جایش و با دیده فتاده به خون
بدین خوشیم که باری از این دو نیست برون
عجب مدار که پروانه شب نیارامید
که شمع لیلی حسن است و عاشقش مجنون
❈۲❈
فزون ز ماه نوست ابرویت به صد خوبی
که صد بود چو بگیرند در حساب دو نون
چو همنشین قدت شد دل اضطراب نمود
ز دل سکون رود ار با لف شود مقرون
❈۳❈
به عنکبوت بگوئید تا به یک در مگس
تن نزار من آرد به خانه بهر ستون ز دیده خون
درون دل چو نشستی نه ایستاد دمی
و بدین وجه رفت تا اکنون
❈۴❈
از جور نند لبی گرم رفت اشک کمال
به تازیانه شیرین دونده شد گلگون
کامنت ها