کمال خجندی:دل که میرفت ز خود چون نرود باز چنین چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین
❈۱❈
دل که میرفت ز خود چون نرود باز چنین
چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین
من بیدل چو زرم با توز اخلاص درون
قلب چون نیست مرا این همه مگذار چنین
❈۲❈
نیر خاکی نبود رسم که دور اندازند
خاکیم من ز خودم دور مینداز چنین
واعظ آن گوش که پند تو شنیدی همه وقت
شد ز فریاد تو کر بر مکش آواز چنین
❈۳❈
چون شوی قاصد جانها بنه از من بنیاد
تا برآید همه کارت بکن آغاز چنین
همدمی هاست به آن غمزه دل پرخون را
کس نشد همدم و همراز به غماز چنین
❈۴❈
گفته جای تو بر خاک در ماست کمال
آن محل نیست گدا را مکن اعزاز چنین
کامنت ها