کمال خجندی:بناز کشتن او بازم آرزوست چه چاره برون شدند ز هر گوشه مردمان بنظاره
❈۱❈
بناز کشتن او بازم آرزوست چه چاره
برون شدند ز هر گوشه مردمان بنظاره
چو طفل دیده رسن باز شد به حلقه زلفش
ستاره سوخته ام زآن بمن نساخت ستاره
❈۲❈
ساخت با من بیطالع آن ستاره دولت
شبی که به نبود چشم پر بود ز ستاره
شب فراق تو از اشک پرترست دو چشمم
نظره مکن برخ زرد ما و جامه پاره
❈۳❈
به بین علامت بگرنگی و درستی پیمان
چنین که بحر فست را بدید نیست کناره
چگونه هجر توأم جان به لب رسانه ندانم
نیافتیم نشانت به حتم های سه پاره
❈۴❈
چه آبنی نوز رحمت که تا زما شد، گم
روان شویم روان من پیاده و تو سواره
خوش آن زمان که من و تو چو شاه و بنده براهی
که باد ورد زبانش حدیث دوست هماره
❈۵❈
هماره ورد زبان کمال این بود و بس
که کسی به آرزوی دل نیافت عمر دوباره
کامنت ها