امیرخسرو دهلوی:دل من برد، نتوان یافت بازش که دستی نیست بر زلف درازش
❈۱❈
دل من برد، نتوان یافت بازش
که دستی نیست بر زلف درازش
شدم در کندن جان نیم کشته
ز چشم نیم مست و نیم نازش
❈۲❈
به من بخشید اجلهای خود، ای خلق
که میرم هر زمان در پیش بازش
چرا محمود از غیرت نمیرد؟
که میرد دیگر پیش ایازش
❈۳❈
به کار دوست جان هم نیست محرم
که با بیگانه نتوان گفت رازش
رها کن تا کف پایت ببوسم
پس آنگه شویم از اشک نیازش
❈۴❈
شبی خواهم به بالینت شوم شمع
تو در خواب خوش و من در گدازش
دلم افتاد در چوگان زلفش
به بازی گوی دیوانه مسازش
❈۵❈
جفاها می کنی بر من، مکن شرم
که شد شرمنده، خسرو زان نوازش
کامنت ها