امیرخسرو دهلوی:آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش
❈۱❈
آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش
هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش
سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او
زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش
❈۲❈
شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود
سوخت خود را و آتش خود کرد پیدا روشنش
بازویم طوق سگان کوی او بوده بسی
حیف باشد کاین سفال آویزم اندر گردنش
❈۳❈
وه که دامانش چرا گیرد ز خون چون منی؟
من که نپسندم سرشک خون خود پیرامنش
دل که با دامان یوسف چشم یعقوبی نداشت
آن به خون خود، دروغی نیست بر پیراهنش
❈۴❈
خاک می سازد تن خود خسرو اندر راه دوست
تا شود گردی و بنشیند به روی دامنش
کامنت ها