امیرخسرو دهلوی:ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش به خامه راست نیاید شکایت ستمش
❈۱❈
ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش
به خامه راست نیاید شکایت ستمش
هزار ناوک غمزه زده ست بر دل من
که هیچ آه ز من بر نیامد از المش
❈۲❈
اگر ز دست اجل چند گه امان یابم
به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش
هزار نامه نوشتم به خون دیده، ولی
به این دیار نیامد کبوتر حرمش
❈۳❈
کسی که دیدن رخسار او هوس دارد
دگر خلاص نیابد ز زلف خم به خمش
مباشری که به کنج فراق می نوشد
سفال باده نماید به چشم جام جمش
❈۴❈
اگر به زهد شوی شهره جهان، خسرو
چه سود تا نکنی اعتماد بر کرمش؟
کامنت ها