امیرخسرو دهلوی:آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش وان تلخی گفتار و شکر خنده خون نوش
❈۱❈
آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش
وان تلخی گفتار و شکر خنده خون نوش
رسوا شدم از حالت خود زان که همه جاست
رخساره به گفتار و من دلشده خاموش
❈۲❈
پوشیده نماند آتش من در تن چون کاه
آن شعله برآمد که نهفتیم به خس پوش
من دانم و جانی که به تن کاش نه بودی
تا هجر چسان کرد سزای دل من دوش
❈۳❈
تو خواه، دلا، خون شو و خواهی برو، ای جان
کان شوخ نخواهد شدن از سینه فراموش
ای دام فلک زلف تو، دل ها چه کنی صید؟
یوسف که عزیز است به قلب دو سه مفروش
❈۴❈
عمرم شد و روزی به رخت سیر ندیدم
زیرا که تو می آیی و من می روم از هوش
انبوه گدایان جمال است به کویت
مپسند که محروم شوم کشته در آن جوش
❈۵❈
آتش بودم بی تو به آگنده دوزخ
گر لاله کشم در بر و گر سرو در آغوش
گر لطف و کرم نیست، کم از ضربت تیغی
باری برهد این سر تنگ آمده از دوش
❈۶❈
از ره زدن خسرو اگر منکری، ای شوخ
آن دزد سیه را چه نشانی به بناگوش!
کامنت ها