امیرخسرو دهلوی:او می رود و عاشق مسکین گرانش چون مرده که در سینه بود حسرت جانش
❈۱❈
او می رود و عاشق مسکین گرانش
چون مرده که در سینه بود حسرت جانش
بی مهر سواری که عنان باز نپیچد
آویخته چندین دل خلقی به فغانش
❈۲❈
ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست
ای خلق، بگویید به جوینده نشانش
یادست که در خواب شیش دیده ام، اما
از بی خبری یاد ندارم که چسانش
❈۳❈
یادش دهی، ای باد، گهی نام گدایی
تا دولت دشنام برآید ز زبانش
بسیار بکوشم که بپوشم غم خود، لیک
آتش چو بگیرد نتوان داشت نهالش
❈۴❈
از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبی نیست
از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش
خسرو، نگرانیش همه بر دل خود گیر
کوری دلی را که نباشد نگرانش
کامنت ها