امیرخسرو دهلوی:نمی داند مه نامهربانم که دور از روی خویش بر چه سانم؟
❈۱❈
نمی داند مه نامهربانم
که دور از روی خویش بر چه سانم؟
چو زلف بیقرارش بیقرارم
چو چشم ناتوانش ناتوانم
❈۲❈
برو، باد و گدایی کن به کویش
بگو با آن مه نامهربانم
«که گر چه می نهی بار فراقم
وگر چه می زنی تیغ زبانم
❈۳❈
هنوزم مهرت اندر سینه باشد
اگر در خاک ریزد استخوانم »
بپرس از شمع حال سوز خسرو
که تا گوید که شبها بر چه سانم
کامنت ها