امیرخسرو دهلوی:من کشته روی یار خویشم در مانده روزگار خویشم
❈۱❈
من کشته روی یار خویشم
در مانده روزگار خویشم
زین غم که به کس نمی توان گفت
شبهاست که غمگسار خویشم
❈۲❈
در خون خود ار نباشمت یار
پس یار تویی که یار خویشم
ساقی، بده آن قدح مرا، زانک
من سوخته خمار خویشم
❈۳❈
یاران چو قرار و صبر جویند
از من نه که برقرار خویشم
ای ناصح من که می دهی پند
می گوی که من به کار خویشم
❈۴❈
گویند که، خسروا، چه نالی؟
من فاخته بهار خویشم
کامنت ها