امیرخسرو دهلوی:نبودی آن که منت دلنواز می گفتم چرا ز ساده دلی با تو راز می گفتم؟
❈۱❈
نبودی آن که منت دلنواز می گفتم
چرا ز ساده دلی با تو راز می گفتم؟
همه حکایت ناز تو گفتمی، زین پیش
کنون بلای من است آن که ناز می گفتم
❈۲❈
دلا، بسوختی و تلخ می نمود ترا
من ار ز پند حدیثیت باز می گفتم
خوش آن شبی که به روی تو باده می خوردم
به آب دیده همه شب نیاز می گفتم
❈۳❈
عظیم درد سر آورد نازنین مرا
که من فسانه به غایت دراز می گفتم
دلش گر از سخن من گرفت، بر حق بود
که دردهای دل جانگداز می گفتم
❈۴❈
هر آن سخن که ازو یاد بود، شب تا روز
تمام می شد و هر بار باز می گفتم
خیال خنده نمی سوخت جان خسرو و من
دعای آن لب کهتر نواز می گفتم
کامنت ها