امیرخسرو دهلوی:خویش را در کوی بی خویشی فگن تا ببینی خویش را بی خویشتن
❈۱❈
خویش را در کوی بی خویشی فگن
تا ببینی خویش را بی خویشتن
جرعه ای بر خاک میخواران فشان
آتشی در جان هشیاران فگن
❈۲❈
هر که را دادند مستی در ازل
تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »
مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
❈۳❈
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
❈۴❈
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم رهاند برهمن
جز خیالش در بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مو هم بدن
❈۵❈
معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
کامنت ها