امیرخسرو دهلوی:گر ز شوخی نیستت پروای من رحمتی بر چشم خون پالای من!
❈۱❈
گر ز شوخی نیستت پروای من
رحمتی بر چشم خون پالای من!
ناگهان گر گشت کویت می کنم
چشم من در غیرت است از پای من
❈۲❈
من چو جان بدهم، سگ خود را مگوی
تا نگهدارد به کویت جای من
از دلم گر کرته تنگ آمد ترا
خود قبا کن این دل یکتای من
❈۳❈
سوزش من از چراغ خانه پرس
کوست سوزان هر دم از سودای من
سنگهایی کان به کویت می خورم
گو گوارا باد بر رسوای من
❈۴❈
جان خسرو در دو چشمت یک نظر
گر چه سرزد این قدر کالای من
کامنت ها