امیرخسرو دهلوی:تو خود به غمزه سراسر کرشمه و نازی چه حاجت است که با ما کرشمه ای سازی
❈۱❈
تو خود به غمزه سراسر کرشمه و نازی
چه حاجت است که با ما کرشمه ای سازی
به تیغ بازی مژگان مریز خون مرا
که نیست ریختن خون عاشقان بازی
❈۲❈
شب آمدی و نگفتم به کس، ولی چه کنم؟
که بوی زلف به همسایه کرد غمازی
حدیث حسن کسی را به عهد تو نرسد
ترا رسد که، نگارا، به حسن ممتازی
❈۳❈
از آن شده ست لگدکوب بلبلان سر سرو
که پیش قامت تو می کند سرافرازی
چو جان به پای تو انداختم، خیال بگفت
که من از آن توام تا تو دل نیندازی
❈۴❈
رضا به کشتن خود داد خسروت که ز لب
به زنده کردن او چون مسیح پردازی
کامنت ها