امیرخسرو دهلوی:بیکار دلی باشد کو را نبود دردی کاهل فرسی باشد کز وی نجهد گردی
❈۱❈
بیکار دلی باشد کو را نبود دردی
کاهل فرسی باشد کز وی نجهد گردی
دردی که ز عشق آید، جانم به فدای آن
خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی
❈۲❈
از گردش چشمت هست آواردگی دلها
تا کعب نفرماید، جنبش نکند نردی
شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست
گه مرده و گه زنده، آهی و دمی سردی
❈۳❈
شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی
یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی
زانگه که غمت در دل چون حرص بخیلان شد
دارم همه شب چشمی چون دست جوانمردی
❈۴❈
گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
خندید که عاشق را به زین نبود خوردی
کامنت ها