امیرخسرو دهلوی:بسی نماند که جانی برون رود ز غریبی هنوز می نرساند مرا ز زلف تو طیبی
❈۱❈
بسی نماند که جانی برون رود ز غریبی
هنوز می نرساند مرا ز زلف تو طیبی
مباد خواب خوش آن شوخ را که غمزه شوخش
فگند خار مغیلان به خوابگاه غریبی
❈۲❈
ز درد عشق بمردم خبر دهید، رفیقان
اگر مفرح صبر است در دکان طبیبی
ندادیم چو ضمانی به تیغ راضیم، اکنون
اشارتی به کرم، جان من، به سوی رقیبی
❈۳❈
چو بت پرست شدم از تو، بعد ازین من و کویت
به دوش رشته زناری و به دست صلیبی
زکوة حسن بده زان به هر چه می رسی، ار چه
نمی رسد به گدایان دور مانده نصیبی
❈۴❈
به گاه دیدن تو خسرو از بلا چه خورد غم
چه غم نظارگی شاه را ز چوب نقیبی
کامنت ها