امیرخسرو دهلوی:رفت یار و آرزوی او ز جان من نرفت نقش او از پیش چشم خون فشان من نرفت
❈۱❈
رفت یار و آرزوی او ز جان من نرفت
نقش او از پیش چشم خون فشان من نرفت
کی به هجرانش چو جان مستمند من نسوخت
کس به دنبالش به جز اشک روان من نرفت
❈۲❈
من بدان بودم که پایش گیرم و میرم به دست
چون کنم کوگاه رفتن در میان من نرفت
اندران ساعت که از پیش من شوریده بخت
رفت آن بدخو، چرا آن لحظه جان من نرفت
❈۳❈
دل ز من دزدید و سرتا پای او جستم، نبود
زیر زلفش بود و در آنجا گمان من نرفت
آن زمان کان قامت چون تیر بر من می گذشت
وه چرا پیکانی اندر استخوان من نرفت
❈۴❈
بس که مرغ نامه بر از آه خسرو پر بسوخت
نامه دردم بدان نامهربان من نرفت
کامنت ها