امیرخسرو دهلوی:روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست
❈۱❈
روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ما که برانیم که از خلق نهان است
❈۲❈
همچنان در عقب روی نکو می رودم دل
گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست
گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد
هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست
❈۳❈
حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد
چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست
ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت
یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست
❈۴❈
می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی
زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست
کامنت ها