امیرخسرو دهلوی:روز چو آخر شد و گرما گذشت چشمه خور خواست ز دریا گذشت
❈۱❈
روز چو آخر شد و گرما گذشت
چشمه خور خواست ز دریا گذشت
تا جور شرق برآهنگ آب
کرد طلب کشتی گردون رکاب
❈۲❈
کشتی شه تیز تر از تیر گشت
در زدن چشم ز دریا گذشت
راست که شد بر لب دریا رسید
گوهر خود بر لب دریا بدید
❈۳❈
خواست که از سوز دل بیقرار
بر جهد از کشتی و گیرد کنار
صبر همی خاست نمی آمدش
گریه نمی خواست همی آمدش
❈۴❈
بود برین سوی معز جهان
ساخته بر جای ادب چون شهان
پیش شد از دیده نثارش گرفت
شه بدوید و بکنارش گرفت
❈۵❈
تشنه دو دریا بهم آورده میل
تشنه و ازدیده همی راند سیل
یک دگر آورده به اغوش تنگ
هر دو نمودندزمانی درنگ
❈۶❈
از پس دیری که بخویش آمدند
همه گر از عذر به پیش آمدند
گفت پسر با پدر : اینک سریر
جای تو ، من بندهٔ فرمان پذیر
❈۷❈
باز پدر گفت که : این ظن مبر
کز پسر افسر بر باید پدر
باز پسر گفت که ، بالاخرام !
کز تو برد مایهٔ تخت تو نام !
❈۸❈
باز پدر گفت که ای تاجدار!
تخت ترا به که توئی بختیار !
چون پدر از جانب فرزند خویش
شرط ادب دید ز اندازهٔ بیش
❈۹❈
گفت که یک آرزویم در دل ست
منته لله ! که کنون حاصل ست
آنکه بدست خودت ای نیکبخت!
دست بگیرم ، بنشانم به تخت!
❈۱۰❈
زانکه به غیبت چو شدی بر سریر
من نه بدم تا شدمی دستگیر
با پسر این نکته چو لختی براند
دست گرفت و به سریرش نشاند
❈۱۱❈
خود به نعال آمد و بر بست دست
ماند ازان کار عجب هر که هست
داشت درین زیر خیالی نهان
آگهی ای داد بکار آگهان
❈۱۲❈
گر چه پدر بر سر تختش کشید
شست و فرود آمد و پیشش دوید
چون خلفان شرط وفا مینمود
خواهش عذری به سزا مینمود
❈۱۳❈
دولتیان هر طرفی بسته صف
کرده طبقهای جواهر به کف
لعل و زبر جد که در آویختند
بر دو سرافراز همی ریختند
کامنت ها