امیرخسرو دهلوی:رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت غمت درونه جان خراب را بگرفت
❈۱❈
رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش
چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
❈۲❈
گرفت خط لب چون آب زندگانی او
بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
❈۳❈
ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت
کامنت ها