امیرخسرو دهلوی:دردا که با من آن بت نامهربان نساخت دردی نهاد بر دل و درمان آن نساخت
❈۱❈
دردا که با من آن بت نامهربان نساخت
دردی نهاد بر دل و درمان آن نساخت
باران مهر او بنبارید بر دلم
تا چشم من زهر مژه ناودان نساخت
❈۲❈
از شمع وصل دوده امید برنخاست
تا دود آه من به فلک سایبان نساخت
از ما مگرد، ای دل، اگر غم گسار گشت
با ما بساز، جان، اگر آن دلستان نساخت
❈۳❈
بیمار ماند جان من اندر لب و لبش
جان دارویی ز بهر من ناتوان نساخت
مویی ستم نکرد کم آن مومیان به حسن
تا مر مرا به حیف چو موی میان نساخت
❈۴❈
سلطانی از فراق کمندش ندید امان
تا دل نشانه گاه خدنگ غمان نساخت
کامنت ها